شازده کوچولو

تو داری مرا اهلی می‌کنی...

شازده کوچولو

تو داری مرا اهلی می‌کنی...

شازده کوچولو

روباه گفت: انسان ها این حقیقت رو فراموش کردن، اما تو نباید فراموش کنی. تو تا زنده ای نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی! تومسئول گــُلــِت هستی!

شازده کوچولو زیر لب زمزمه کرد: من مسئول گــُلــَم هستم.

کلمات کلیدی
بایگانی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

ما سفری تازه را آغاز کردهایم!


 

روزهای زیادی به این فکر کردم که باید چگونه این نوشته را شروع کنم. این نوشتهای که برای من آغاز داستان قدم گذاشتن به سرزمین تازهای است که از وقتی بودنش را دانستم در برابر چشمانم اندک‌اندک خلق می شود. روزهای زیادی به این فکر کردم که چگونه این نوشته را آغاز کنم... روزهایی که گویی سوار بر یک کشتی سفر میکردم. در دریازدگی دائم... روزهایی که حتی تصور نشستن پشت این صفحه و ور رفتن با این دکمه‌های سیاه حالت تهوع‌ام را بیشتر می‌کرد. اما می‌دانستم بالاخره زمانی خواهد رسید که بتوانم نوشتن برای او را آغاز کنم. او که حالا فصل جدید زندگی ماست... او که با همه کوچکی‌اش زندگی دو نفره ما را تغییر داده است. تغییری که اعتراف ‌می‌کنم با همه سختی‌اش نمی‌توانیم دوستش نداشته باشیم... چون انتخابش کرده‌ایم... آن هم بعد از آن همه تردید و دو‌ دلی!

حالا این لوبیای سحرآمیز کوچولو مدتی است درون من زندگی می‌کند... نفس می‌کشد و مرا حسابی از تنهایی در آورده، آن قدر که در ماه‌های اخیر حتی نگذاشته لحظه‌ای از بودنش غافل شوم... با او قدم می‌زنم... با او غذا می ‌خورم... با او به رختخواب می‌روم... با او از خیابان عبور می‌کنم... با او انگار طور دیگری زندگی می‌کنم. دیگر دنبال اتوبوس نمی‌دوم... توی خانه شلنگ تخته نمی‌اندازم... از روی جوی‌ها نمی‌پرم و حتی از خیابان‌های خلوت هم با احتیاط رد می‌شوم... او باعث شده من محتاط و حواسجمع شوم...

روزهای زیادی نمی‌خواستم دیگران بدانند او در من وجود دارد. دلم می‌خواست برویم سفر، یک سفر نه ماهه... و وقتی بازمی‌گردیم که تکه مشترک وجودمان قدم به دنیا گذاشته باشد . اصلا فکر نمی‌کردم بدون رفتن و بدون ترک خانهام سفری شگفت را آغاز کنم! من اکنون یک مسافر همراه خود ندارم بلکه خود نیز مسافری شدهام که تب و تاب رسیدن دارد. همهچیز اطرافم در حال تغییری دائم و شگفت است، انگار در جاده‌ای طولانی هستم... مناظر اطراف مدام تغییر می‌کند و حال من نیز... گاهی سرخوشی تا پوست استخوانم را پر می‌کند و گاه هوای جاده می گیردم و دل و روده‌ام به هم می‌پیچد، گاهی دل نگران به انتهای جاده که ناپیداست چشم می‌دوزم و گاه به چشم‌های هم سفری که همه راه را در کنارم بوده و اطمینان دارم که خواهد ماند با یک دنیا حرف و پرسش خیره می‌مانم... و در همه این حالات کسی در من هست که همه وجودش معجزه بزرگی است که من ذره ذره حسش ‌می‌کنم...

ما سفر تازه زندگی مان را اغاز کردهایم.... همه روزهای سخت این سفر را به لطف توصیه زهراسادات عزیز – مامان زینبسادات دوست داشتنیام- با زمزمه سوره والعصر گذراندم و حالا روزهایم به روزهای خوب و آرام‌تر نزدیک می‌شود.

 


پ.ن1: این روزها به مادرها طور دیگری نگاه می‌کنم. انگار فارغ از این که چه فکر و عقیده و سواد و مذهبی داشته باشند همه‌شان برایم از دم مقدس‌اند... به خاطر رنجی که برده‌اند و می‌برند.

پ.ن2: از آغاز این سفر به بسیاری چیزها اندیشیدهام که گاه شده است خط‌خطی‌های دفترچه یادداشت شخصی‌ام. اگر بشود برخی حرف‌ها را در این‌جا نوشت، من حتما خواهم نوشت. و کنار آن دفترچه شخصی یک مجموعه یادداشت تایپ شده هم خطاب به آن موجود کوچولو، حرف‌هایی که فقط برای اوست و شاید روزی بدهم بخواندشان.

 

 

  • الهام یوسفی